دو گوهر بهشتی

وجود نازنين ملّا محمد نراقي(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن عارف عظيم الشّأن و آيت حق مي فرمايند: من در كاشان داشتم راه مي رفتم، همين طور كه از كنار ديواري ردمي شدم، صداي ضعيفي به گوشم خورد، كسي در پشت باغ مدام مي گفت: رب عزيز من! ايشان مي فرمودند: ابتدا تصور كردم كه عشق باز يهاي ظاهري دنياست اماوقتي نزديك تر شدم، صداي ضعيف مادري را شنيدم كه ميگفت: نگو، كفر است.

ايشان فرمودند: من از پشت ديوار ناخودآگاه گفتم: بگو، عين عبادت است.

يك دفعه جوان بيرون آمد و مرا ديد. به من گفت: چه كنم؟ او به من ميگويد:نگو، بگويم يا نگويم؟ گفتم: بگو.

گفت: مي دانيد كه چه شد من اينگونه مي گويم؟ من يك شب در خواب ديدم كه به خدا ميگويم: خدايا! من مي خواهم تو را ببينم. صدايي به حالت خنده گونه و خيلي مليح گفت: انبياء هم همين را گفتند ولي نتوانستند اما من يك راهي به تومي گويم كه م تواني و آن اين كه به مادرت نگاه كن، انگار كه به من نگاه كردي!

من از آن جا به بعد مدام ناخودآگاه به او مي گويم: ربمن! ربكوچك من! - در قرآن هم بيان شده « رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيان ي صَغير اً »

ملّا محمد نراقي(اعلی اللّه مقامه الشّریف) ميگويد، به او گفتم: بله، در قرآن هم اشارهشده كه موسي به خدا گفت: ميخواهم تو را ببينم اما به او گفته شد: نمي تواني ببيني.

چو رسي به طور سينا أرني نگفته برگرد

كه نيرزد اين تمنّا به جواب لن تراني

ملّا محمد نراقي(اعلی اللّه مقامه الشّریف) ميگويد، از او پرسيدم: مادرت را چقدر دوست داري؟ گفت: اين باغ را مي بينيد؟ گفتم: بله. گفت: اين باغ از پدرم كه غريق رحمت الهي شده به من رسيده است، حالا كه پدرم رفته است، حاضر هستم اين باغ بسوزد اما تا من زنده ام حداقل خدا ديگر مادرم را نگيرد تا اول من بميرم وبعد مادرم.

ملّا محمد نراقي(اعلی اللّه مقامه الشّریف) ميگويد: پيشاني اش را بوسيدم و به او گفتم همراه من بيا، با تو كار دارم. از آن پس ايشان فرزند آن مادر را با خود همراه و او را جزء عرفا كردند.